جدول جو
جدول جو

معنی اشک رود - جستجوی لغت در جدول جو

اشک رود
از سرچشمه های رودخانه فریم واقع در دودانگه ی هزارجریب ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشک آور
تصویر اشک آور
آنچه باعث گریه یا ریزش اشک می شود مثلاً گاز اشک آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشک رود
تصویر خشک رود
دره یا رودخانه ای که جریان آب در آن قطع شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاه رود
تصویر شاه رود
رود یا سیم بزرگ و بم در آلات موسیقی، نوعی ساز، رودخانۀ بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشک ریز
تصویر اشک ریز
ویژگی چشمی که همواره اشک بریزد
گریان، کسی که گریه کند و اشک بریزد، اشک باران، گریه ناک، گریه مند، اشک فشان، گرینده، گریه گر، اشک بار
فرهنگ فارسی عمید
رسانایی که نشر و جمع آوری الکترون ها را به عهده دارد و در فرآیندهای الکترولیز، لوله های تخلیۀ گاز و لامپ های الکترونی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(مَ لِ دِ)
دهی از دهستان سیاهکل است که در بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان واقع است و 410 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام رودیست در بلوک نور (مازندران). رجوع به مازندران و استراباد رابینو ص 31 و ترجمه همان کتاب ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
نام رودی بوده است در سیستان، صاحب تاریخ سیستان گوید: ... و اکنون پیداست که رود هیرمند و رخدرود و خاش رود و فراخ رود و خشک رود و هرات رود و آب دشتها و کوهها از همه اطراف سیستان و از هزار فرسنگ همه بزره آید و یکی سوراخی است آن را دهان شیر گویند نه بزرگ همه این چندین آب بدان فروشود، هیچ کس نداند که کجا شود مگر خدای تعالی و تقدس و این از عجائبهاست، (تاریخ سیستان ص 15 و 16)، محشی تاریخ سیستان در ذیل ص 179 این رود را منسوب به خواش می داند و می گوید حالاجزء خاک افغان است، (تاریخ سیستان پاورقی ص 179)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء بلوک پیرکوه از دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت که در جنوب خاوری رودبار و 7000 گزی جنوب امام کنار رودخانه چاکرود واقع است، محلی است کوهستانی هوایش معتدل است با 150 تن سکنه، از رودخانه چاکرود مشروب میشود، محصولش غلات و بنشن و گردو است و شغل عمده سکنۀ آنجا آسیابانی در آسیابهای متعددی است که در طول رود خانه چاکرود ساخته اند و خانه هاشان نیز در جنب آسیابهاست، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ رو)
نام رودی است در مازندران: چون از خرم آباد مازندران به طرف کلارستاق بحرکت آییم جاده ای در حدود دو میل و نیم که از عباس آباد گذشت به خرک رود می رسد، این رود با جریان آرام و پرپیچ وخمش قابل ملاحظه است. (از مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(خُکَ)
دهی است از دهستان لک بخش قروۀ شهرستان سنندج. این ده در 24 هزارگزی شمال باختری قروه و 12هزارگزی شمال شوسه قروه به سنندج واقع است. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای نواحی سردسیری، آب آن جا از چشمه و قنات و محصول آنجا غلات و لبنیات وحبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است، در تابستان از طریق آونگان می توان اتومبیل برد. در دو محل بفاصله یک کیلومتر به خشکمرود بالا و خشکمرود پایین معروف است. صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
دهی است از توابع ولوپی از دهات سوادکوه مازندران. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
رودی است در مازندران و ظاهراً دیهی هم بوده است بهمین نام در حوالی رامسر و آخوند محله کنونی. چه رابینو پس از ذکر نام رودخانه های مازندران (ص 6) بشرح سفر خویش می پردازد و آرد: ده دریا پشته داری سی خانه و یک مسجد... است بعداز عبور از ترک رود از میان آخوند محله که... داشت گذشتیم. (ص 18) و در 106 در ذکر نام دیهای تنکابن (بخش e) سختسر از ترک رود بمانند دیه یاد میکند از این روی ممکن است نام رود خانه یاد شده و دیه مذکور بسبب مجاورت یکی شده باشد
لغت نامه دهخدا
نام یکی از قرای گرمرود آذربایجان است، بویانیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (مجمل اللغه) (غیاث) ، سراستیخ رفتن و بچپ و راست برگشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). گذشتن در حال سر بلند کردن. (از اقرب الموارد). سر را بلند کرده رفتن. سر برداشتن در رفتار. گذشتن در حال سرافرازی و تکبر. (از تاج العروس) ، اندک بریدن حجام و خافضه ختان و بظر را یقال: اشم الحجام الختان، اذا اخذ منهما قلیلاً. (منتهی الارب) ، نزدیک شدن ریح به نقا: ریاح اسفت بالنقا و اشمت. (از اقرب الموارد) ، عدول کردن از چیزی. (از تاج العروس) (منتهی الارب) ، اشمام حرف، در تداول قراء و نحویان عبارت ازاشاره کردن به حرکت است بی آنکه آوازی برآید. و بهمین سبب در شعر به وزن خلل نرساند. (از اقرب الموارد). اشمام حرف، ساکن کردن آن با به هم آوردن لبها بدان سان که جز بمشافهه کس درنیابد و گفتۀ آن را درک نکند. (مجمل اللغه). و در دیگر کتب لغت آورده اند: حرکت خفیه از ضمه یا کسره به حرف دادن بطوری که شنیده نشودو تنها از حرکت لب دانسته آید. غنچه کردن لب و آن وقتی است که حرف موقوف علیه مضموم باشد. حرف ساکن را بوی ضمه یا کسر دادن بطرزی که شنیده نشود و حرکت لب دیده شود. تخفیف دادن حرف را چنانکه شنیده نشود. و جرجانی آرد: آماده کردن لبها برای تلفظ کردن ضمه است لیکن ضمه بتلفظ درنمی آید بدین منظور که ضمۀ ماقبل آن یا ضمۀ حرف موقوف علیه را بفهمانند و پیداست که شخص کور آن را درک نمی کند. (از تعریفات). بویانیدن حرف را ضمه یا کسره به روشی که شنیده نشود و در صحاح آمده است بویانیدن ضمه یا کسره بحرف است و هو اقل من روم الحرکه لانه لایسمع و انما یتبین بحرکه الشفه و لایعتد بها حرکه لضعفها و الحرف الذی فیه الاشمام ساکن او کالساکن و لایکسر وزناً. (از منتهی الارب) (تاج العروس). در نزد قاریان و نحویان عبارت از اشاره بحرکت است بی آنکه آواز برآید و بقولی قرار دادن دو لب بر وضع و صورت طبیعی آن است و هر دو قول یکی است. و اشمام بضم اختصاص دارد خواه حرکت اعراب و خواه بناء بود در صورتی که لازم باشد و به این معنی از اقسام وقف است چنانکه در اتقان آمده است، اما اشمام بمعنی این که کسره را به ضمه مایل کنند چنان است که یای ساکن پس از واو را اندکی به ضمه میل دهند ازین رو که یاء تابع حرکت ماقبل خود باشد و نحویان و قاریان این گونه را در کلمه هایی نظیر ’قیل’ و ’بیع’ بکار برند. و برخی گفته اند اشمام در کلمه هایی چون ’قیل’ و ’بیع’ همچون اشمام در حالت وقف است، یعنی برهم نهادن دو لب با کسرۀ خالص فاءالفعل. و این اختلاف در نزد دو گروه مشهور است. و بقولی اشمام آن است که پس از یای ساکن ضمۀ خالص تلفظ کنند و این رأی غیرمشهور است و غرض از اشمام در کلمه هایی چون ’قیل’ و ’بیع’ اجازه دادن به این است که اصل ضمه در اوایل این حروف است. چنین است در فوائد الضیائیه در مبحث فعل مجهول. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و در محکم آمده است: اشمام روم حرف ساکن به حرکتی خفی است که بدان پروا نشود و وزن را درهم نشکند چنانکه سیبویه هنگامی که این شعر را انشاد کرد:
متی انام لایؤرقنی الکری
لیلاً و لااسمع اجراس المطی
قاف را در کلمه ’لایؤرقنی’ مجزوم خواند و آنگاه گفت: شنیدم برخی از تازیان بدان بوی ضمه میدهند چنانکه گویی گفته اند: ’متی انام غیرمؤرق’. و جوهری از سیبویه پس از انشاد این بیت نقل کرده است که عرب به قاف اندکی بوی ضمه می دهد و اگر به حرکت اشمام اعتنا شود، وزن بیت درهم میشکند و تقطیع آن بدین سان میگردد: ’رقنی الکری’ ’متفاعلن’ و چنین وزنی تنها مطابق بحر کامل است در صورتی که این بیت از بحر رجز است. (از تاج العروس). و واو اشمام ضمه، واو معدوله را گویند زیرا که این واو بعد از خای نقطه دار مفتوح خوانده میشود و فتحۀ آن خالص است بلکه بویی از ضمه دارد. (ناظم الاطباء) XXX
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ قزوین واقع در 2 هزارگزی باختری معلم کلایه و 38 هزارگزی راه عمومی. با 103تن سکنه. آب آن از رود خانه اسب مردو راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
یکی از شعب هریرود است که سرچشمۀ آن نزدیک سرچشمۀ اترک در کوههای هزار مسجد است و پس از مشروب کردن رادکان و چناران از شمال مشهد گذشته در پل خاتون به هریرود می ریزد. (از جغرافیای سیاسی کیهان) :
کشف رود چون رود زرداب شد
زمین جای آرامش و خواب شد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان رستم آباد بخش رودبار شهرستان رشت. سکنه 501 تن. آب آن از رود خانه سیاه رود. محصولات آنجا برنج و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
از اسماء معشوق است. (بهار عجم) (آنندراج) ، مشک سنج. (از ناظم الاطباء). در صفات عذار و قلم و کاکل. (از بهار عجم) (آنندراج). آغشته به مشک. عطرآگین. خوشبوی. عطرافشان:
عالم ختن شد از قلم مشک سود ما
جای ترحم است به چشم حسود ما.
صائب (از بهار عجم).
در این فکرم که تعلیم جبین سازم سجودش را
به داغ دل دهم یاد عذار مشک سودش را.
شیخ العارفین (از بهار عجم و آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
موضعی در ((راست آب پی کوچک)) در سوادکوه مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 115 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(اَ کِ رَ)
اشک جاری. دمع منسحق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَکِ وو)
مهره ای باشد سرخ بغایت شفاف. از شرح تحفهالعراقین. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ کِ دُ)
کنایه از اشک ساخته:
چراغ کذب را کافروزدش زن
بجز اشک دروغش نیست روغن.
زلالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دوم یا تیرداد اول. پس از شکست برادرش بر تخت نشست و خود را ارشک (اشک) نامید (248 قبل از میلاد). در دورۀ او دولت پارت قوت یافت و توجه خود را به امور داخلی مصروف داشت و قلاع زیادی بساخت و شهری بنام ’دارا’ بنیان نهاد و آنرا پایتخت خود قرار داد. وی در پیری درگذشت و سلطنت او از 248 تا 214 قبل از میلاد بود. وی نخستین پادشاه از اشکانیان بود که مانند هخامنشیها عنوان شاه بزرگ را اختیار کرد. رجوع به تاریخ ایران باستان صص 2203- 2208 و تیرداد اول شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
سوم یا اردوان اول. پس از پدر بتخت نشست (214قبل از میلاد) و نخست به ماد تاخت و همدان را گرفت و با قشون نیرومندی که داشت پس از تصرف ماد، کلده و بین النهرین قدیم را مورد تهدید قرار داد. با آن تیوخوس مدتهانبرد کرد و سرانجام بین اردوان و پادشاه مزبور، عقداتحاد تعرضی و دفاعی بسته شد. باری اردوان یا اشک سوم در حوالی 196 قبل از میلاد درگذشت و سلطنت او از 214 تا 196 قبل از میلاد بود. (از ایران باستان). و رجوع به صص 2209- 2212 همان کتاب و اردوان در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کِ)
اشک تلخ. اشک نیم شور. اشک غم:
ز اشک نیم شورحسرت آلود
نمک گیر مذاق دیده محمود.
زلالی (از آنندراج).
و رجوع به اشک تلخ شود، کسی را شاکی یافتن. (اقرب الموارد) ، به گله آوردن و افزودن اذیت و گلۀ کسی را. (منتهی الارب). افزودن بر اذیت و شکایت کسی. (اقرب الموارد). به گله آوردن. (تاج المصادر بیهقی). به شکایت آوردن. (زوزنی) ، دور کردن گله و اذیت کسی. (منتهی الارب). گله زایل کردن. (زوزنی) (تاج المصادر). از اضداد است. (اقرب الموارد) ، بیمار یافتن کسی را. (منتهی الارب) ، گرفتن چیزی از دیگری برای کسی جهت خشنود کردن وی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شاخ برآوردن درخت. یقال: اشکأت الشجره بغصونها، ای اخرجتها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ کِ)
کنایه از لعل و یاقوت:
گر محبت را نه در هرچیز تأثیریست خاص
پس چه اشک کوه را یاقوت حمرا ساخته.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چشم گریان. چشم اشکبار. (ناظم الاطباء) ، ایراد داشتن
لغت نامه دهخدا
(اُ تَ دَ / دِ)
ماده یا حالتی که سبب گریه و اشک ریزی شود.
- گاز اشک آور، گازیست که در جنگها یا اعتصابات داخلی بکار برند. رجوع به گاز شود
لغت نامه دهخدا
یکی از پنج نهر بزرگ هیلمند در سیستان: دوم نهر باشت رود و سوم نهر سنارود است که در یک فرسخی زرنج از هیرمند جدا میشد، (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 364)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
رود خانه خشک. رودخانه ای که آب آن بند آمده است: و ایشان را (مردم سرخس را) یکی خشک رود است که اندر میان بازار می گذرد و به وقت آب خیز اندر او آب رود و بس. (حدود العالم). و ایشان را (مردم بزده را به ماوراءالنهر) یکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود وبیشتر آبشان از چاه ها و دولابهاست. (حدود العالم).
بزرگوارا که شهر عزت تست
چه شهر عالم کبری نه عالم صغری
از آنکه عالم صغری ز خشک رودش خود
نباشد الا عضوی کمینه از عضوی.
ابوالفرج رونی.
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می گویند ملاحان سرودی
اگر باران بکوهستان نبارد
بسالی دجله گردد خشک رودی.
سعدی.
، رود که قسمی آلت موسیقی بوده است:
چو بر زد باربد بر خشک رودی
بدین تری که بر گفتم برودی.
نظامی.
برانگیخت آوازی از خشک رود
که از تری آرد فلک را فرود.
نظامی.
شعرم چو گشت معجزه و سحر از او بکاست
گفتند همگنان تو کلیمی و این عصاست
بر بحر دست خواجه زدم خشک رود شد
گفتم بلی نشان عصا این بود رواست.
سید حسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از الکترود
تصویر الکترود
نقطه ای که برق وارد جسمی میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشک ریز
تصویر اشک ریز
گریان اشکبار
فرهنگ لغت هوشیار
((اِ لِ تِ رُ))
عنصر رسانایی که از راه آن جریان الکتریکی به یک محیط وارد یا از آن خارج شود، الکترد
فرهنگ فارسی معین
از توابع دهستان خرم آباد تنکابن، از توابع دهستان جلال ازرک جنوبی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی